دلنوشته
امشب دلم میخواست دوستی کنارم بود و با هاش صحبتی میکردم…
دوست؟؟؟؟؟
چ واژه غریبی شده برایم…
سالها قبل اگر ازم میپرسیدن که چندتا واژه مقدس و یا چندتا کلمه زیبا بگو قطعا اولین کلمه رفیق بود اما.. حالا…
اما حالا دیگر برایم غریب ترین و دورترین کلمه است
حالا دیگر وقتی میگویم دوست تصویر هیچکدام از آنها که ادعای رفاقت میکردند ، در ذهنم تداعی نمی شود.
راستش را بخواهی از هر کسی ک بپرسی فلانی برایت چگونه دوستی بوده است، حتما میگوید عالی ..
اره درسته من برای همه غم خوار بودم ،راز دار بودم، همدم بودم، همراه بودم مهمتر از همه رفییییییق بودم…
اما همیشه در اوج تنهایی زندگی کردم، تنهایی رفتم، تنهایی برگشتم، تنهایی قدم زدم، تنهایی گم شدم،تنهایی سفر کردم ، تنهایی تصمیم گرفتم، تنهایی اشتباه کردم، تنهایی جور درد و رنج های زندگی کشیدم….تنهایی…………………………… تنهایی……………………..
اما حالا قوی شده ام خودم با خودم صحبت میکنم خودم با خودم درد دل میکنم خودم خاطراتم را برای خودم تعریف میکنم و بعد میخندم به یاد روزهای خوشم و گاهی گریه میکنم برای روزهای غمم..
در لابه لای همه این روزا تنها امیدم این بود که یه اقای مهربانی صدامو میشنوه برام دعا میکنه به فکرمه و هوامو داره ..اصلا اگه محبت ایشان نبود شاید که نه قطعا تا اینجا مسیر هم نمیتونستم بیام…
پدر مهربان ما شیعه ها اقا جانم دوستت دارم
تی اقا مبارک است ردای امامتتای غایب از نظر به فدای امامتت
دختر پاییز 1401/07/13